طنز و ادب پايداري
طنز و ادب پايداري
طنز و ادب پايداري
آخرين شب پاييز، افراد گردان حلقه محاصره را شكستند و وارد شهر سوسنگرد شدند. شهر پراكنده زير آتش گلولههاي توپخانه بود. گاه از چهارسوي شهر منوّر هوا ميرفت زير نور مهتاب تنها ميشد سايه رديف شدهاي از خانه و مغازههاي درهم كوبيده را ديد. افراد گردان به ستون يك، چند خيابان را رد كردند و وارد مسجد جامع شدند. از زور سرما و خستگي به شبستان پناه بردند. فرمانده بعد از رفتوآمدهاي زيادي كه روي افراد انجام داد خودش را به معاونش رساند. دستي به ريش بورش زد و گفت: امروز همه كارها رو دوش تو بود. معاون چروك انداخت توي صورت سبزهاش و گفت: وظيفه است بابا علي! بعد به صورت سرخ و سفيد فرمانده زل زد.
ـ چيزي شده؟
فرمانده لبخندي زد و حرف را عوض كرد: بچهها چيزي كم و كسر نداريد؟
ـ چرا يه لحاف و تشك نرم، نبود، يه كيسه خواب امريكايي، بازم نبود، يه پتو رنگي!
فرمانده زد روي شانه او ـ ميخواي بدم خط اول و سنگر همه رو مبلمان كنن؟
سرش را نزديك گوش فرمانده برد. موهاي صاف و لختش به پيشاني او ماليده شد.
ـ بابا علي! اگه از اين سيصد و خوردهاي بچههاي گردان چشم بپوشيم، من، تو و بقيه كادر گردان چند نفر ميشيم؟
ـ واسه چه ميپرسي؟
ـ طرح بدم!
ـ چهل پنجاه تا!
خنديد ـ ببين فرمانده! خونه و زندگي اين چهل پنجاه تا شده سنگر. خب دستور بده سنگر اينا رو مبلمان كنن! فرمانده بلند شد خنديد و دور شد.
ـ باباعلي!
ـ باز چيه؟
ـ ميشه تو جبهه زنشون هم داد!
شام نان كارتوني و كنسرو ماهي بين گردان تقسيم شد. خوردند و خزيدند زير زيلوهاي شبستان. معاون گوشه شبستان تكيه داده بود به ستون و چشمداشت به سقف كه گلولههاي توپ و خمپاره چند جاي آن را سوراخ كرده بودند. از آرامش نسبي جنگ استفاده كرد و براي لحظهاي به زندگي فكر كرد. كسي زير زيلوي مسجد جابهجا شد برگشت و به او نگاه انداخت. خُرد خُرد سر و صداي افراد گردان كه كم شد صداي رگبار و خمپاره از دور واضحتر به گوش معاون خورد. مرد روستايي ميانسالي رفت به طرف در... توي مسير تاريكي صداي آخ و اوخ چند نفر را درآورد.
ـ مگه چشم نداري... روستايي با تجربه با شعر جواب داد: رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند. در شبستان با جيغ باز شد چند نفر سر و صدا كردند:
ـ برادر در رو ببند، سرده!
روستايي كه برگشت و رفت زير زيلو چند نفر ديگر بلند شدند و راه افتادند در كه جيغ كشيد تعداد بيشتري سر و صدا راه انداختند:
ـ برادر در رو ببند سرده!
معاون ريز خنديد. گوشه زيلو را بالا زد و رفت زير آن. پلك روي هم گذاشت خواب از سرش فرار كرده بود.
خدا ميدانست تا خواب بردش، چند نفر در را با جيغ باز كردند و چند نفر گفتند: برادر در رو ببند سرده! صداي اذان را شنيد خودش را ميان رختخواب گرم و نرم خانه حس كرد. زيلو را كه پس زد سرما و خاك هوشيارش كرد نشست و چشم ماليد. تعدادي نماز ميخواندند و معدودي در حال تردد. نماز كه خواند خيز برداشت و سر و تن را كرد زير زيلو مچاله شد و چشمش گرم. با انفجار و لرزش زمين از خواب پريد!هاج و واج به بقيه چشم دوخت. حرف از گلولههاي كاتيوشايي بود كه دشمن به طرف مسجد پرتاب كرده بود. از روي زيلو كنار دستي را تكان داد: ـ بلند شو صبح شده. زيلو موج برداشت. بيسيمچي گردان سرش را بيرون آورد. با انگشت صورت او را نشان داد و گفت: اينا چيه؟ بياختيار زد زير خنده. بيسيمچيهاج و واج به صورت او خيره شد اين بار او زد زير خنده! گفت به خودت ميخندي كه شدي عين مردههاي از گور گريخته؟ بيسيمچي با انگشت او را نشان داد: ـ نگاه به خودت نكردي، شدي عين جنازه! لج معاون درآمد دوباره صورت بيسيمچي را نشان داد و دستش انداخت. كاري كه بيسيمچي هم كرد به شك افتاد و دست كشيد روي صورتش. گرد و خاك مثل آب روان از سر و صورتش ريخت پايين. سرتاسر شبستان هر كس كنار دستي خود را نشان ميداد و ميخنديد. لباسهاي خاكي رنگ افراد گردان با صورتهاي خاكي! انگار همه از يك قبر دستهجمعي فرار كرده بودند. شبستان از خنده اين و آن منفجر شد. آهسته آهسته كه فتيله خندهها پايين آمد صداي تير و خمپاره بيشتر شد. فرمانده دستور حركت داد افراد كه به خط شدند يك دفعه نوجواني عين موجيها بلند بلند خنديد همه برگشتند و زل زدند به صورت او. كسي از ته صف صدا زد: هههههه... بنده خدا تازه جرينگ جرينگش افتاده و بقيه گردان بودند كه از خنده نوجوان خنديدند. خندهها كه فروكش كرد نوجوان با انگشت پنجرههاي دور تا دور شبستان را نشان داد و گفت: بخنديد. بعد صدايش را بلندتر كرد: ولي به ريش خودتون و اونايي بخنديد كه سرتاسر ديشب ميگفتند برادر در رو ببند سرده! غافل از اينكه در و پنجرههاي مسجد اصلاً شيشه نداشته!!(1)
صبحانه و نان خشك
باران همچنان ميباريد. و هيچ كس از سنگر بيرون نميرفت. مگر براي رفع حاجت يا آوردن آب از لب چشمه. صبح با صداي بچهها از خواب بيدار شديم تا صبحانه بخوريم اما چه صبحانهاي نه ناني براي خوردن بود و نه پنير و مربايي فقط چاي آماده بود و سفره خالي از نان. بچهها پرسيدند چه كار كنيم؟ به فكرم رسيد كه از جيره خشك قاطرها استفاده كنيم به بچهها گفتم يه فكري، يك گوني نان خشك هست كه براي قاطرهاست به محض اينكه اين را گفتم ابراهيم ابراهيمي گفت: آخ جان! من رفتم كه بياورم بلند شد دويد با صداي بلند گفتم ابراهيمي صبر كن رضا تاجيك چشمهاي قاطر را بگيرد يك وقت قهر نكند بعد نانش را بردار. طولي نكشيد كه ابراهيمي با يك ظرف پر از نان خيس وارد سنگر شد سفره پهن بود. ظرف نان را وسط سفره خالي كرد آب از سفره راه افتاد بچهها ليوانهاي چاي را وسط سفره گذاشتند هر كس ليواني برداشت و شيرين كرد ابراهيمي مقداري نان برداشت آن را گلوله كرد و سپس آبش را گرفت او اولين لقمه را با اشتهاي فراوان بلعيد... نانها كپك زده بود و نميشد به آنها نگاه كرد اما به اجبار خورديم اگر قاطر ميفهميد كه جيره خشكش را برداشتهايم نفري يك جفتك نثارمان ميكرد. شايد هم از گروهان انتقالي ميگرفت و ميرفت خلاصه با حمله ناجوانمردانه ما به انبار جيره خشك قاطر(2) دو روزي را سپري كرديم.(3)
ـ چيزي شده؟
فرمانده لبخندي زد و حرف را عوض كرد: بچهها چيزي كم و كسر نداريد؟
ـ چرا يه لحاف و تشك نرم، نبود، يه كيسه خواب امريكايي، بازم نبود، يه پتو رنگي!
فرمانده زد روي شانه او ـ ميخواي بدم خط اول و سنگر همه رو مبلمان كنن؟
سرش را نزديك گوش فرمانده برد. موهاي صاف و لختش به پيشاني او ماليده شد.
ـ بابا علي! اگه از اين سيصد و خوردهاي بچههاي گردان چشم بپوشيم، من، تو و بقيه كادر گردان چند نفر ميشيم؟
ـ واسه چه ميپرسي؟
ـ طرح بدم!
ـ چهل پنجاه تا!
خنديد ـ ببين فرمانده! خونه و زندگي اين چهل پنجاه تا شده سنگر. خب دستور بده سنگر اينا رو مبلمان كنن! فرمانده بلند شد خنديد و دور شد.
ـ باباعلي!
ـ باز چيه؟
ـ ميشه تو جبهه زنشون هم داد!
شام نان كارتوني و كنسرو ماهي بين گردان تقسيم شد. خوردند و خزيدند زير زيلوهاي شبستان. معاون گوشه شبستان تكيه داده بود به ستون و چشمداشت به سقف كه گلولههاي توپ و خمپاره چند جاي آن را سوراخ كرده بودند. از آرامش نسبي جنگ استفاده كرد و براي لحظهاي به زندگي فكر كرد. كسي زير زيلوي مسجد جابهجا شد برگشت و به او نگاه انداخت. خُرد خُرد سر و صداي افراد گردان كه كم شد صداي رگبار و خمپاره از دور واضحتر به گوش معاون خورد. مرد روستايي ميانسالي رفت به طرف در... توي مسير تاريكي صداي آخ و اوخ چند نفر را درآورد.
ـ مگه چشم نداري... روستايي با تجربه با شعر جواب داد: رسد آدمي به جايي كه به جز خدا نبيند. در شبستان با جيغ باز شد چند نفر سر و صدا كردند:
ـ برادر در رو ببند، سرده!
روستايي كه برگشت و رفت زير زيلو چند نفر ديگر بلند شدند و راه افتادند در كه جيغ كشيد تعداد بيشتري سر و صدا راه انداختند:
ـ برادر در رو ببند سرده!
معاون ريز خنديد. گوشه زيلو را بالا زد و رفت زير آن. پلك روي هم گذاشت خواب از سرش فرار كرده بود.
خدا ميدانست تا خواب بردش، چند نفر در را با جيغ باز كردند و چند نفر گفتند: برادر در رو ببند سرده! صداي اذان را شنيد خودش را ميان رختخواب گرم و نرم خانه حس كرد. زيلو را كه پس زد سرما و خاك هوشيارش كرد نشست و چشم ماليد. تعدادي نماز ميخواندند و معدودي در حال تردد. نماز كه خواند خيز برداشت و سر و تن را كرد زير زيلو مچاله شد و چشمش گرم. با انفجار و لرزش زمين از خواب پريد!هاج و واج به بقيه چشم دوخت. حرف از گلولههاي كاتيوشايي بود كه دشمن به طرف مسجد پرتاب كرده بود. از روي زيلو كنار دستي را تكان داد: ـ بلند شو صبح شده. زيلو موج برداشت. بيسيمچي گردان سرش را بيرون آورد. با انگشت صورت او را نشان داد و گفت: اينا چيه؟ بياختيار زد زير خنده. بيسيمچيهاج و واج به صورت او خيره شد اين بار او زد زير خنده! گفت به خودت ميخندي كه شدي عين مردههاي از گور گريخته؟ بيسيمچي با انگشت او را نشان داد: ـ نگاه به خودت نكردي، شدي عين جنازه! لج معاون درآمد دوباره صورت بيسيمچي را نشان داد و دستش انداخت. كاري كه بيسيمچي هم كرد به شك افتاد و دست كشيد روي صورتش. گرد و خاك مثل آب روان از سر و صورتش ريخت پايين. سرتاسر شبستان هر كس كنار دستي خود را نشان ميداد و ميخنديد. لباسهاي خاكي رنگ افراد گردان با صورتهاي خاكي! انگار همه از يك قبر دستهجمعي فرار كرده بودند. شبستان از خنده اين و آن منفجر شد. آهسته آهسته كه فتيله خندهها پايين آمد صداي تير و خمپاره بيشتر شد. فرمانده دستور حركت داد افراد كه به خط شدند يك دفعه نوجواني عين موجيها بلند بلند خنديد همه برگشتند و زل زدند به صورت او. كسي از ته صف صدا زد: هههههه... بنده خدا تازه جرينگ جرينگش افتاده و بقيه گردان بودند كه از خنده نوجوان خنديدند. خندهها كه فروكش كرد نوجوان با انگشت پنجرههاي دور تا دور شبستان را نشان داد و گفت: بخنديد. بعد صدايش را بلندتر كرد: ولي به ريش خودتون و اونايي بخنديد كه سرتاسر ديشب ميگفتند برادر در رو ببند سرده! غافل از اينكه در و پنجرههاي مسجد اصلاً شيشه نداشته!!(1)
صبحانه و نان خشك
باران همچنان ميباريد. و هيچ كس از سنگر بيرون نميرفت. مگر براي رفع حاجت يا آوردن آب از لب چشمه. صبح با صداي بچهها از خواب بيدار شديم تا صبحانه بخوريم اما چه صبحانهاي نه ناني براي خوردن بود و نه پنير و مربايي فقط چاي آماده بود و سفره خالي از نان. بچهها پرسيدند چه كار كنيم؟ به فكرم رسيد كه از جيره خشك قاطرها استفاده كنيم به بچهها گفتم يه فكري، يك گوني نان خشك هست كه براي قاطرهاست به محض اينكه اين را گفتم ابراهيم ابراهيمي گفت: آخ جان! من رفتم كه بياورم بلند شد دويد با صداي بلند گفتم ابراهيمي صبر كن رضا تاجيك چشمهاي قاطر را بگيرد يك وقت قهر نكند بعد نانش را بردار. طولي نكشيد كه ابراهيمي با يك ظرف پر از نان خيس وارد سنگر شد سفره پهن بود. ظرف نان را وسط سفره خالي كرد آب از سفره راه افتاد بچهها ليوانهاي چاي را وسط سفره گذاشتند هر كس ليواني برداشت و شيرين كرد ابراهيمي مقداري نان برداشت آن را گلوله كرد و سپس آبش را گرفت او اولين لقمه را با اشتهاي فراوان بلعيد... نانها كپك زده بود و نميشد به آنها نگاه كرد اما به اجبار خورديم اگر قاطر ميفهميد كه جيره خشكش را برداشتهايم نفري يك جفتك نثارمان ميكرد. شايد هم از گروهان انتقالي ميگرفت و ميرفت خلاصه با حمله ناجوانمردانه ما به انبار جيره خشك قاطر(2) دو روزي را سپري كرديم.(3)
پی نوشت ها :
1. در بعضي مناطق جنگي به دليل صعب العبور بودن امکان حمل وسايل و سلاح با ماشين و موتور نبود و از قاطر استفاده ميشد.
2. سعيد تاجيک، «جنگ دوست داشتني»، به نقل از: فصلنامه خمپاره، تابستان 88، ش 3، صص 10 و 11 (با تلخيص).
3. اکبر صحرايي، فصلنامه خمپاره، اولين نشريه طنز هنر ادب و پايداري، صص 31 ـ 35 (با تلخيص).
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}